زمان جاری : دوشنبه 18 تیر 1403 - 2:47 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

اولین نیــــــــــــــ ســــــتم ولی سعیــــــــ میکنم بهــــــــــــــ ترین باشم
تعداد بازدید 791
نویسنده پیام
nema
آنلاین

ارسال‌ها : 111
عضویت: 24 /6 /1392
محل زندگی: پایتخت تاریخ و تمدن
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 50
تشکر شده : 55
یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

یه داستان راجب آنگ نوشتم. ولی ادامه داره.البته اگه دوستان خوششون اومد...

آواتار و گروهش خیلی وقته که در صلح زندگی می کنند. اکنون آنگ نیز در کنار کاتارا و ساکا در قبیله ی آن ها زندگی می کند.

آنگ بی سر و صدا روی تکه یخی نشسته بود و به ماجرا های اخیر فکر می کرد....

به جنگ با پادشاه آتش،و فرصت کمی که برای تسلط بر هر چهار عنصر داشت. تمام این ماجرا ها با اینکه خطرناک و جدی بودند ولی خوشی های خوب خودشان را هم داشتند و به آنگ و دوستانش؛چیز های زیادی یاد داده بودند.

آنگ آنقدر در فکر فرو رفته بود که متوجه حضور ساکا در کنارش نشده بود. البته تا آن موقع.

آنگ به ساکا نگاه کرد. او آن هیجان همیشگی را نداشت سپس به کاتارا که کمی آن طرف تر کنار آتشی کوچک نشسته بود نگاه کرد، او هم در فکر فرو رفته بود...

ناگهان صدای ساکا آنگ را به خودش آورد:

هی،آنگ!

_بله؟

_چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟

آنگ با حالتی افسرده جواب داد:می دونی ساکا... انگار..زندگی مون دیگه اون هیجان همیشگی رو نداره. همه چی تو صلحه!!!

ساکا با ناراحتی گفت:آره! تو راست می گی. انگار سختی های چند ماه پیش،توی اون جنگ با آتش افزار ها،خیلی بهتر از حالا بود...

آنگ بدون هیچ حرفی از سر جایش بلند شد و به سمت خانه ی برفی کوچکش به راه افتاد...

.

.

نیمه شب،ساکا صدای آشنایی از پشت سرش شنید. چشمانش را باز کرد دو شبح سیاهپوش نقابدار را دید که با آرامی اورا صدا می کردند. تمام این تصویر ها ابتدا محو بود ولی بعد که حواس ساکا سر جایش آمد.آن شبح های ترسناک را به وضوح دید.. دهانش را باز کرد تا جیغ بزند. ولی یکی از آن اشباح،دهان او را محکم گرفت و آرام گفت: بدون سرو صدا وسایلتو جمع کن و بیا بیرون...

می دونم، شاید خیلی خوب نشده باشه. ولی حالا، شما به بزرگی خودتان ببخشید.

ادامه دارد...



امضا کاربر
فقط عنصر باااااااااد
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 15:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nema به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yasna14 &

پاسخ ها

foadkaka
آفلاین



ارسال‌ها : 407
عضویت: 9 /8 /1392
محل زندگی: تهران
سن: 13
شناسه یاهو: foadhv@yahoo.com
تعداد اخطار: 3
تشکرها : 63
تشکر شده : 224
پاسخ : 1 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

ادامه ادامه.



امضا کاربر
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 16:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از foadkaka به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nema /
negar
آفلاین



ارسال‌ها : 0
عضویت: 7 /8 /1393
سن: 13
پاسخ : 2 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

ادامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.......

چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 16:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nema
آفلاین



ارسال‌ها : 111
عضویت: 24 /6 /1392
محل زندگی: پایتخت تاریخ و تمدن
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 50
تشکر شده : 55
پاسخ : 3 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

ساکا نفس راحتی کشید. آن دو نفر، شبح یا هیچ چیز ترسناکی نبودند،بلکه آنگ و کاتارا بودند. ساکا بدون اینکه بداند باید برای چه وسایلش را جمع کند.کیسه خوابش ، پالتو و بومرنگ عزیز تر از جانش را برداشت.

نگاهی به آن کرد،در خیلی از مواقع اضطراری جانش را همین بومرنگ نجات داده بود. ساکا آهی کشید بومرنگ را سرجایش گذاشت.و با خود گفت:الان که توی صلح هستیم و هیچ جنگی نیست،این بومرنگ به چه دردی می خوره آخه؟؟؟

سپس بدون هیچ حرفی از خانه ی برفی شان خارج شد. آنگ و کاتارا در حالیکه در سرمای شب می لرزیدن،با دیدن ساکا به طرف او دویدند.

وقتی بچه های به هم رسیدند آنگ و کاتارا دست ساکا را گرفتند و با هم به خارج از دهکده رفتند. شب سردی بود.و ساکا دلیل این کار های آنگ و کاتارا را نمی فهمید. وقتی آنگ و کاتارا مطمـءن شدند که کسی از داخل دهکده نمی تواند آنها را ببیند،متوقف شدند. ساکا که فرصت را مناسب دیده بود،شروع به صحبت کرد:

شما دوتا دیوونه شدید؟؟توی این شب سرد به من گفتید وسایلمو جمع کنم که بیام این جا؟؟ بیرون دهکده؟توی این سرما؟؟

البته از نظر نظر آنگ،حرف های ساکا بیشتر به دادو بیداد و غرولند شباهت داشت تا به حرف!!

کاتارا وقتی دید که ساکا هنوز متوجه ماجرا نشده با اخم با ساکا نگاه کرد و معلوم شد که ساکا از اخم کاتارا حسابی ترسیده،چون بعد از اینکه کاتارا با اخم به او نگاه کرد،دیگر ساکت شد.

سپس کاتارا با آرامش به ساکا گفت: ساکا،من و آنگ خیلی فکر کردیم؛خیلی خیلی،روز ها و حتی هفته های بعد از جنگ به این مسأله فکر کردیم. و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که ما بدون ماجرا جویی می میریم!!

ساکا با چهره ای درهم رفته گفت:خب.....!!؟؟

کاتارا به آنگ اشاره کرد و گفت:آنگ یه نقشه داره..

آنگ دنباله ی صحبت کاتارا را گرفت،قیافه اش جدی بود و مصمم و با آرامش خاصی حرف می زد:میگن ،یه شهری هست که تابستونا،آفتاب درخشانش گرمه گرمه. توی زمستوناش زمین همه جا به قدری یخ می زنه که تموم دیوارای شهرش مثل آیینه میدرخشه،پاییزهاش پر از نا آرومی و طوفانه و بهار هاش...هر روزش یه آب و هوایی داره.یه روز بارونیه،یه روز آفتابی، و هیچ روزی از بهارش نیست که زیبایی رو توی اون نبینی. اما؛این شهر یه راز خاص داره... آواتار روکو،به من گفته که این شهر روی یه دریا ساخته شده و ته این دریا یه گنج خیلییی بزرگ هست. یه چیزی که ارزش گشتن روداره و همه کس نباید از وجود چنین گنجی زیر اون شهر باخبر بشه..!

سپس قیافه ی عبوس و غمگین آنگ،کمی باز تر و خوشحال تر به نظر آمد، آنگ ادامه داد: و از اون جایی که ما عاشق هیجانیم،می ریم دنبالش...»...

اگه خوشتان اومد،ادامه دارد...



امضا کاربر
فقط عنصر باااااااااد
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 16:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nema به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pooyamohammadpoor / yasna14 / falahati /
foadkaka
آفلاین



ارسال‌ها : 407
عضویت: 9 /8 /1392
محل زندگی: تهران
سن: 13
شناسه یاهو: foadhv@yahoo.com
تعداد اخطار: 3
تشکرها : 63
تشکر شده : 224
پاسخ : 4 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

OK!

ofter!



امضا کاربر
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 18:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از foadkaka به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nema /
artan
آفلاین



ارسال‌ها : 109
عضویت: 9 /9 /1392
محل زندگی: اصفهان ولی اگ نگار اجازه بده
سن: 11
تشکرها : 50
تشکر شده : 20
پاسخ : 5 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

اول سلام بعدادامه گفتم ادامممممممممممممممه خواهش می کنم



امضا کاربر
انگ

پنجشنبه 17 بهمن 1392 - 17:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از artan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nema /
nema
آفلاین



ارسال‌ها : 111
عضویت: 24 /6 /1392
محل زندگی: پایتخت تاریخ و تمدن
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 50
تشکر شده : 55
پاسخ : 6 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

سلام دوستان امیدوارم از این قسمتش هم خوشتان بیاید.

ساکا غرولند کنان پشت آپا نشسته بود و به آسمان تاریک نیمه شب نگاه می کرد. کاتارا هم درحال نشان دادن نقشه ی کشور آتش به آنگ بود.

_خوب آنگ... اینجا یه دژ محافظتیه. این جا هم یه قلعه پر از سربازای مسلح و آماده به کار.

_خوب؟

_ما باید از این دو تا دژ عبور کنیم. بعد وارد مرکز پایتخت می شیم،بعدش فقط باید از سربازای محافظ قصر عبور کنیم و به زوکو که الان داره هفت پادشاهو خواب می بینه برسیم. به همین سادگی.

ناگهان ساکا با کنایه گفت:همین؟ به همین سادگی؟می دونی چقدر طول می کشه تا از این همه مانع عبور کنیم؟ تازه اگه بتونیم!دفعه ی قبلو یادتون رفته؟

آنگ با خوش خلقی گفت:سخت نگیر! مهم اینه که کسی نفهمه ماداریم کجا می ریم. و گرنه توجه همه به اون جایی که ما می خواهیم برویم جلب میشه...این راز باید راز باقی بمونه.

بعد از این مکالمه بچه ها ساکت ساکت شدند،دل توی دلشان نبود. باورشان نمی شد که گروهشان دارد برای آغاز ماجرایی تازه،دور هم جمع می شود...

و ساعاتی بعد....نخستین دژ های پایتخت کشور آتش دیده شد...

آنگ به اطراف شهر سرک کشید،می خواست ببیند مجسمه ای که از گروه آواتار ساخته بودند، هنوز در مرکز شهر قرار داشت یانه؟ سپس با فرمان کاتارا،آپا در آسمان اوج گرفت و خیلی خیلی بالا رفت. آنگ ناگهان به خودش آمد.و با نگرانی گفت: کاتارا، چی کار می کنی؟ ما باید همین الان فرو بیایم و گرنه سربازای توی دژ متوجهمون میشن!!!

ولی کاتارا با لبخند مرموزی ادامه داد:یه نقشه ای دارم...

آپا تا بلند ترین ارتفاعی که می توانست،پرواز کرد و سپس کاتارا به کمک آنگ که هنوز نگران بود،ابر هارا به سمت پایین کشاندند و خودشان و آپا را میان پرده ای از ابر و مه، پنهان کردند. پس از آنکه از دژ ها عبور کردند،آنگ آپا را در کوچه ای تاریک به زمین نشاند.و همگی با احتیاط از آن پیاده شدند.و به سمت خیابان اصلی به راه افتادند،ولی وقتی خواستند پایشان را از کوچه بیرون بگذارند،تعدادی نگهبان آتش به دست، از خیابان و درست از کنار کوچه،رد شدند و به سمت خیابان بعدی پیچیدند.

ساکا گفت:باید خیلی مراقب باشیم.

آنگ در جواب ساکا گفت:زوکو این جا حکومت نظامی برپا کرده!!

هر سه بچه به دو طرف خیابان نگاه کردند و وقتی مطمئن شدند هیچ نگهبانی آن دور و بر نیست؛ به سرعت به سمت قصر سلطنتی راه افتادند.ساکا جلوتر از همه می رفت و بقیه هم تعقیبش می کردند. هر چند دقیقه یکبار،مجبور می شدند از دست نگهبان ها پنهان شوند،

ان ها سعی می کردند بیشتر در سایه ها راه بروند. و چند دقیقه بعد...

ادامه دارد...

ممنون از حمایت هایتان



امضا کاربر
فقط عنصر باااااااااد
پنجشنبه 17 بهمن 1392 - 18:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nema به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pooyamohammadpoor / yasna14 /
artan
آفلاین



ارسال‌ها : 109
عضویت: 9 /9 /1392
محل زندگی: اصفهان ولی اگ نگار اجازه بده
سن: 11
تشکرها : 50
تشکر شده : 20
پاسخ : 7 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

ادامه ادامه آخه هرچی در مورد آنننننننننننگ باشه هیجان داره



امضا کاربر
انگ

پنجشنبه 17 بهمن 1392 - 19:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از artan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nema / pooyamohammadpoor / yasna14 /
nema
آفلاین



ارسال‌ها : 111
عضویت: 24 /6 /1392
محل زندگی: پایتخت تاریخ و تمدن
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 50
تشکر شده : 55
پاسخ : 8 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

قصر سلطنتی عظیم جلویشان ظاهر شد. بچه ها به اطراف قصر نگاه کردند،ساکت ساکت بود،انگار تمام قصر همراه با دیگران در خواب فرو رفته بود. سکوتی مرموز،سنگین و عوضی.

ساکا با تعجب گفت:زیادی ساکت نیست؟

_شاید. ولی باید با احتیاط وارد بشیم.. خیلی مراقب باشید.

ساکا،آنگ و کاتارا به آرامی به سمت ورودی حیاط عظیم قصر رفتند همینکه خواستند از سردر قصر وارد آن شوند،ناگهان آنگ سر جایش ایستاد و به کاتارا و ساکا اشاره کرد که بأیستند.

_چی شده آنگ؟

آنگ در حالیکه خم شده بود و کف دستش را روی زمین می گذاشت گفت: یه لرزه ای احساس می کنم.یه عالمه نگهبان توی این قصر هستند ولی نه توی حیاط. توی ساختمان پر از سربازه. نمی تونیم وارد ساختمان قصر بشیم.

ساکا با نگرانی گفت:پس حالا چیکارکنیم؟

آنگ درحالیکه متفکرانه به دودکش های روی سقف نگاه می کرد گفت:از بالا میریم.زوکو آماده ی بیدار شدن باش!

دقایقی بعد،کاتارا و ساکا درحالیکه به آنگ آویزان بودند داشتند برفراز حیاط قصر پرواز می کردند.آنگ داشت به سختی کایتش را هدایت می کرد.هدایت کایت با آن وزن و درارتفاعی که سربازان آتش آن هارا نبینند کار مشکلی بود.

ولی پس از چند دقیقه؛بالاخره آن ها روی پشت بام اصلی قصر فرود آمدند.ولی به محض اینکه فرود آمدند با تعداد زیادی دودکش مواجه شدند.

_« و اما،سخت ترین قسمت ماجرا:کدوم دودکش مارا به مقصد می رسونه؟»

این سخنی بود که کاتارا به زبان آورد. و همه درگیر آن شدند... آنگ گفت:خوب...ده..بیست.. سی.. ناگهان ساکا با تأسف به آنگ نگاه کرد

_داری 10..20..30..40 میکنی؟

آنگ درحالیکه سرش را می خاراند گفت:پس چیکارکنم؟به هر حال،همه ی این دودکش ها به هم راه داره...

ساکا کمی در فکر فرو رفت و گفت:خوب..دودکش اصلی اینه» و به دودکشی در وسط اشاره کرد.و ادامه داد«قطعا این دودکش به یه جای مهم میره.»

سپس بچه ها به نوبت به داخل دودکش رفتند و از آجر های داخلی آن پایین رفتند.کمی بعد،جهت دودکش ها تبدیل به تونل های افقی باریکی شد که بچه ها فقط می توانستند چهار دست و پا درمیان آن بروند. کمی که آن ها پیشروی کردند ناگهان به یک دریچه که اتاق زیر پایشان را نشان می داد رسیدند،کاتارا که جلوتر از همه بود،سرش را داخل اتاق کرد و گفت:نه.این اتاق آیرو ست. و سپس از روی دریچه گذشت،آنگ درحالیکه پشت سر کاتارا میرفت،نگاهش به آیرو افتاد که به طور مضحکی در خواب خرناس میکشید و خروپف می کرد.آنگ خیلی جلوی خودش را گرفت که نخندد. نمی دانست چرا،ولی امشب فقط دلش می خواست بخندد،شادشاد بود. انگار بعد از مدتها آن آنگ همیشگی و پر انرژی برگشته بود و این خیلی عالی بود.آن ها از چند دودکش دیگر نیز عبور کردند تا سرانجام به اتاق مورد نظرشان رسیدند،اتاق زوکو!

اگه خوشتون اومد،ادامه دارد...



امضا کاربر
فقط عنصر باااااااااد
پنجشنبه 17 بهمن 1392 - 22:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از nema به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pooyamohammadpoor / negar / yasna14 /
negar
آفلاین



ارسال‌ها : 0
عضویت: 7 /8 /1393
سن: 13
پاسخ : 9 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

نقل قول از nema

قصر سلطنتی عظیم جلویشان ظاهر شد. بچه ها به اطراف قصر نگاه کردند،ساکت ساکت بود،انگار تمام قصر همراه با دیگران در خواب فرو رفته بود. سکوتی مرموز،سنگین و عوضی.

ساکا با تعجب گفت:زیادی ساکت نیست؟

_شاید. ولی باید با احتیاط وارد بشیم.. خیلی مراقب باشید.

ساکا،آنگ و کاتارا به آرامی به سمت ورودی حیاط عظیم قصر رفتند همینکه خواستند از سردر قصر وارد آن شوند،ناگهان آنگ سر جایش ایستاد و به کاتارا و ساکا اشاره کرد که بأیستند.

_چی شده آنگ؟

آنگ در حالیکه خم شده بود و کف دستش را روی زمین می گذاشت گفت: یه لرزه ای احساس می کنم.یه عالمه نگهبان توی این قصر هستند ولی نه توی حیاط. توی ساختمان پر از سربازه. نمی تونیم وارد ساختمان قصر بشیم.

ساکا با نگرانی گفت:پس حالا چیکارکنیم؟

آنگ درحالیکه متفکرانه به دودکش های روی سقف نگاه می کرد گفت:از بالا میریم.زوکو آماده ی بیدار شدن باش!

دقایقی بعد،کاتارا و ساکا درحالیکه به آنگ آویزان بودند داشتند برفراز حیاط قصر پرواز می کردند.آنگ داشت به سختی کایتش را هدایت می کرد.هدایت کایت با آن وزن و درارتفاعی که سربازان آتش آن هارا نبینند کار مشکلی بود.

ولی پس از چند دقیقه؛بالاخره آن ها روی پشت بام اصلی قصر فرود آمدند.ولی به محض اینکه فرود آمدند با تعداد زیادی دودکش مواجه شدند.

_« و اما،سخت ترین قسمت ماجرا:کدوم دودکش مارا به مقصد می رسونه؟»

این سخنی بود که کاتارا به زبان آورد. و همه درگیر آن شدند... آنگ گفت:خوب...ده..بیست.. سی.. ناگهان ساکا با تأسف به آنگ نگاه کرد

_داری 10..20..30..40 میکنی؟

آنگ درحالیکه سرش را می خاراند گفت:پس چیکارکنم؟به هر حال،همه ی این دودکش ها به هم راه داره...

ساکا کمی در فکر فرو رفت و گفت:خوب..دودکش اصلی اینه» و به دودکشی در وسط اشاره کرد.و ادامه داد«قطعا این دودکش به یه جای مهم میره.»

سپس بچه ها به نوبت به داخل دودکش رفتند و از آجر های داخلی آن پایین رفتند.کمی بعد،جهت دودکش ها تبدیل به تونل های افقی باریکی شد که بچه ها فقط می توانستند چهار دست و پا درمیان آن بروند. کمی که آن ها پیشروی کردند ناگهان به یک دریچه که اتاق زیر پایشان را نشان می داد رسیدند،کاتارا که جلوتر از همه بود،سرش را داخل اتاق کرد و گفت:نه.این اتاق آیرو ست. و سپس از روی دریچه گذشت،آنگ درحالیکه پشت سر کاتارا میرفت،نگاهش به آیرو افتاد که به طور مضحکی در خواب خرناس میکشید و خروپف می کرد.آنگ خیلی جلوی خودش را گرفت که نخندد. نمی دانست چرا،ولی امشب فقط دلش می خواست بخندد،شادشاد بود. انگار بعد از مدتها آن آنگ همیشگی و پر انرژی برگشته بود و این خیلی عالی بود.آن ها از چند دودکش دیگر نیز عبور کردند تا سرانجام به اتاق مورد نظرشان رسیدند،اتاق زوکو!

اگه خوشتون اومد،ادامه دارد...

ادامه اخه ادم مگه میشه یه داستان رو نصفه بخونه و کنجکاو نباشه شما دیگه ادامه ای ننویس متمان باش همه بهت میگن ادامه بده ،د ادامش رو بنویس دیگه

راستی یه وقت بهت بر نخوره ها ازت تعریف کردم

جمعه 18 بهمن 1392 - 09:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از negar به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: nema / yasna14 /
pooyamohammadpoor
آفلاین



ارسال‌ها : 162
عضویت: 22 /4 /1392
محل زندگی: اصفهان
سن: 12
شناسه یاهو: pooyamohammadpoor@yahoo.com
تشکرها : 96
تشکر شده : 53
پاسخ : 11 RE یه داستان،فقط واسه ی آنگ و طرفدارای آواتار

ادامه ادامه



امضا کاربر
من عاشق تمام باد افزارام به خصوص انگ

جمعه 18 بهمن 1392 - 14:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از pooyamohammadpoor به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: yasna14 / nema /

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :

..::No Love::..