زمان جاری : دوشنبه 18 تیر 1403 - 3:22 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

اولین نیــــــــــــــ ســــــتم ولی سعیــــــــ میکنم بهــــــــــــــ ترین باشم
تعداد بازدید 177
نویسنده پیام
eli009
آنلاین

ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
قلاده خدایان 2

آذر با شنیدن نام افشین قلم از دستانش افتاد و به پیرمرد نگاه کرد.

البته ورود یک مرد بدون توجه به سنش به بند زنان کاریست که نیاز به مجوز

دارد ولی وقتی در دنیایی زندگی کنیم که هرکسی رازی برای پنهان کردن داشته باشد ، و اگر روزی همه از آن راز با خبر شوند ، زندگی شغلی وشخصی شما از بین برود ، آن گاه آماده ی انجام دادن هر کاری یا بهتر بگویم نادیده گرفتن کارهای دیگران هستید ، مسئول بخش قسمت زنان هم رازی داشت که افشین از آن با خبر بود ،

برای همین هیچ وقت جرات نداشت در کارهای افشین دخالت کند ، پس افشین مجوز رفت و آمد در همه جای بخش زنان را به صورت غیر رسمی داشت.

پیرمرد (افشین)کلاهی بر سر داشت تا صورتش را از بقیه پنهان کند ، وقتی پیرمرد کنجکاوی آذر را برای

دیدن صورتش دید ، کلاهش را به آرامی از سر برداشت و گفت

افشین : نقاشی های تو که از صورت من وحشتناک تره

از زخم های ریز و درشتی که روی صورت پیرمرد بود میشد حدس زد که زندگی دشواری را گذرانده

موهای خاکستری بلندش را از پشت سر گیس کرده بود و مقداری ریش صورتش را پوشانده بود

ولی چیزی که خیلی در صورت پیرمرد توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد

چشمان درخشانی بود که وقتی در تاریکی فرو می رفت مانند ستاره می درخشید ، تا به حال آذر چنین چشمانی را در زندگی ندیده بود.

با وجود گذشتن سالهای دراز از عمر پیرمرد هیچ اثری از چین و چروک در چهره اش وجود نداشت.

اگر مو و ریش سیاهی داشت و زخمی روی صورتش نداشت ، حدس زدن سن بالای سی سال برایش کاری بسیار دشواری بود.

پیرمرد بیشتر از آنکه در نظر آذر به انسان شبیه باشد بیشتر به گرگی شبیه بود که با استفاده از جادو به انسان تبدیل شده باشد.

فکر اینکه این گرگ انسان نما با همان افشینی که در نت زندگی می کرد یکی باشد برای آذر

بسیار دور از ذهن بود و نام افشین را فقط میشد یک تصادف ساده تفسیر کرد.

وقتی آذر به چشمان پیرمرد نگاه می کرد احساسی عجیب به او دست میداد احساسی که نه آرامش بود نه ترس نه غم بود نه شادی ، گویی که پیرمرد با چشمانش آذر را جادو می کند.

افشین : حالا به نظرت من وحشتناک ترم یا نقاشیای خودت؟

آذر هیچ جوابی نداد و دوباره قلمش را برداشت و بدون توجه به پیرمرد شروع به نقاشی کشیدن کرد.

افشین یکی از دفترهای نقاشی را برداشت و به آذر گفت

افشین: این دفتر ها و وسائل نقاشی رو میدونی کی برات فرستاده؟

فکر کنم خودت میدونی که پدرت برات فرستاده

اونا دوست دارن ! با اینکه میدونن به زودی اعدام میشی و دیگه هیچ وقت تو رو نمی بینن ، تا آخرین توانشون

تو رو دوست دارن و باز هم سعی می کنن خوشحالت کنن.

ولی تو چه کار کردی ! تو برای تشکر از اونا چه کار کردی؟

کم ترین کاری که می تونستی انجام بدی این بود که وقتی میان ملاقاتت بری

باهاشون حرف بزنی و آرومشون کنی بهشون بگی حالت خوبه حتی اگر دروغ بگی باعث بشی اونا از پریشان حالی بیرون بیان.

ولی تو هیچی برات مهم نیست به جز خودت و سرنوشتت که اعدام میشی.

تو خودت فرو رفتی و خودخواهی بهت اجازه نمیده که با حقیقت روبرو بشی

درسته تو اعدام میشی ، مهم نیست که تقصیر تو بوده یا نبوده ،

من نمیگم به خاطر کارایی که برات کردن ازشون تشکر کن من نمیگم این که به زودی اعدام میشی مهم نیست

ولی حداقل می تونی به اونا آرامش بدی

من هیچ وقت نه پدری داشتم نه مادری نه همسری نه بچه ای ولی از تو بیشتر

احساسات پدر و مادرت رو می فهمم

میدونی اگر پدر و مادرت این نقاشی ها رو ببینن شاید خورشید فردا رو که طلوع میکنه نبینن.

حسی که پدر و مادرت دارن وقتی به ملاقاتت میان ولی تو حاضر نمیشی اونا رو ببینی می دونی چیه؟

اسا قیافه اونا رو پیش خودت تجسم کردی وقتی بدون اینکه بدونن حالت چطوره بر می گردن خونه

حرف های افشین مانند آتش قلب یخ زده ی آذر را آب کرد و از چشمانش مانند ابر بهار اشک می بارید.

همانطور که افشین صحبت می کرد اشک های آذر برگه های نقاشی را خیس می کرد.

با اینکه اشک ها نمی گذاشت آذر چیزی ببیند ولی از روی لجبازی به نقاشی کشیدن ادامه می داد، تا به پیرمرد بگوید که به حرفهای او گوش نمی دهد.

افشین که اشک های سرازیر شده ی آذر را دید ، با انگشتان زمختش اشک های او را پاک کرد.

کمی بعد که آذر آرام تر شد، افشین قلم آذر را که روی زمین افتاده بود را برداشت و به او داد وگفت

افشین: خودت انتخاب کن که میخوای به این کارت ادامه بدی

یا حداقل کاری که میتونی برای پدر و مادرت انجام بدی رو انتخاب کنی

شاید خیلی از انتخاب ها رو تو زندگیت نداشته باشی ، ولی حداقل کاری که هم به خودت هم به اونا آرامش میده ، اینه که اونا رو ببینی.

افشین این را گفت و از سلول زندان خارج شد.

آذر دیگر به قلم دست نزد و در حالی که غرق در فکر کردن به حرفهای افشین بود به نقاشی هایی که کشیده بود نگاه میکرد.

آذر در فکرهایش خاطره های دور زندگیش را مرور می کرد ، وقتی که برای اولین بار به مدرسه رفت ولی از ترس گریه میکرد

ولی وقتی مادرش او را بغل کرد آرام شد ،

یادش آمد موقعی که از تاریکی می ترسید اگر همراه پدر و مادرش بود از هیچ چیز نمی ترسید

یادش آمد که وقتی پدر و مادرش کار می کردند،

بدون داشتن هیچ توقعی تمام خواسته های او را در حد توانشان برایش فراهم می کردند

یادش آمد که هیچ وقت پدر و مادرش از او هیچ درخواستی نکرده اند

یادش آمد زمانی که مادرش مریض بود بدون اینکه استراحت کند همه ی کارهای خانه را بدون کمک گرفتن از او انجام میداد

یادش آمد که هر روز صبح زود اگر مادرش برای نماز خواندن بیدار نمی شد او هیچ وقت به سرویس مدرسه نمی رسید

یک بار در طول همه این دوران او به پدر و مادرش در هیچ کاری کمک نکرده ، نه ظرفی شسته بود

نه غذایی پخته بود نه حتی یک بار جارو یا گردگیری کرده بود.

همیشه گرفتار خواسته های خودش بود و هیچ وقت نه تنها برای چیزی از پدر و مادرش تشکر نکرده بود

بلکه همیشه از آنها طلبکارهم بود.

شاید این سرنوشت شوم به خاطر همین کارهایش بوده.

وقتی همه چیز مانند یک فیلم سیاه و سفید از جلوی چشمانش گذشت ، حس کرد که حتی اگر اعدام نشود زمان کافی برای جبران کردن نخواهد داشت .

وقتی روزهای جوانی پدر و مادرش را در کودکی به یاد آورد و چهره ی پیر و فرتوت آنها را در زمان حال در ذهنش تجسم کرد

وقتی می دید که پدر و مادرش حتی برای راه رفتن مثل قبل توانا نیستند ...

دلش می خواست فرصتی داشت تا بتواند از آنها به درستی تشکر کند.

وقتی یادش آمد که چگونه برای چیز های پیش و پا افتاده بر سر پدر و مادرش فریاد میزد

نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دوباره از چشمانش اشک سرازیر شد.

وقتی به این فکر می کرد که پدر و مادرش برای ملاقات با او می آمدند و دست خالی بر می گشتند

بغضی عجیب راهگاه تنفسیش را تنگ می کرد.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که آذر صدایی شنید. صدا آرام می گفت

آذر صدامو می شنوی؟

آذر ترسید و به اطراف نگاه کرد ولی هیچ کسی آنجا نبود!

دوباره صدا گفت آذر من اینجام تو سلول بقل دستیت صدامو می شنوی؟

از یک سوراخ کوچک که به نظر می رسید قبلا یک نفر به صورت دستی آن را حفر کرده و به سلول کناری راه داشت دختری به نام مونیکا حرف های افشین را شنیده بود.

دوباره صدا گفت

اسمت آذره درسته چرا این قدر ساکت بودی من فکر نمی کردم کسی اینجا باشه اسم منم مونیکا هس

آذر که منبع صدا را پیدا کرده بود ترسش از بین رفت و سعی کرد او را نادیده بگیرد.

ولی مونیکا پشت سر هم حرف میزد تا آذر را وادار به حرف زدن کند.

ولی آذر حوصله ی خودش را نداشت چه برسد به جواب دادن به مونیکا.

چند دقیقه ای گذشت تا اینکه صدای پای یک مامور در راهرو باعث ساکت شدن مونیکا شد.

درهای آهنین سلول آذر روی پاشنه چرخید و مامور در را باز کرد و گفت

آذر ملاقاتی داری.

آذر تا این را شنید مثل فنر از جایش بلند شد تا به ملاقات پدر و مادرش برود.

همانطور که به محل ملاقات حرکت می کرد با دستانش موها و صورتش ولباسش را مرتب میکرد تا بر خلاف محیط زندان که بسیار کثیف و به هم ریخته بود هیچ اثری از غم یا سر درگمی در چهره اش نباشد.

همانطور که به محل ملاقات نزدیک تر می شد احساس عجیبی ماهیچه های پاهایش را سست میکرد تا او را منصرف کند

ولی دیگر دیر شده بود.

وقتی پدر و مادرش را از پشت شیشه های محافظ دید حس کرد که آنها خیلی بیشتر از قبل پیر شده اند.

هنوز رد اشک های پاک شده ی روی صورتشان قرمز بود.

بعد از مدت ها بالاخره بر روی لبهای آذر لبخندی از اعماق روح و جانش نشست.

لبخند آذر مانند مسکنی درد و غم را از روح خسته ی پدر و مادرش دور کرد.

همانطور که آذر با پدر و مادرش حرف میزد آثار شادی و آرامش توام باغم را در چهره ی آنها می دید

و از اینکه توانسته بود آنها را آرام کند به خودش افتخار می کرد.

زمان خیلی سریع سپری شد و وقت ملاقات به اتمام رسید.

در آخر آذر تمام احساستش را در یک جمله خلاصه کرد و گفت

آذر : دوستتون دارم و بابت همه چیز متاسفم میدونم که هیچ جور نمی تونم جبران کنم

می دونم که اگر تو زندان نبودم هیچ وقت از خواب بیدار نمی شدم ولی مطمئن باشید که هر چی شما ناراحت تر باشین

انگار که من ناراحتم و دارم تو جهنم زجر می کشم.

افشین که از راه دور حرکات آذر را زیر نظر داشت ، از یک طرف خوشحال از اینکه توانسته بود باعث ایجاد آرامشی

موقتی در خانواده ی آنها شود ،

و از یک طرف ناراحت از اینکه نمی توانست بیش از این کمکی به آذر کند ، ماجرا را دنبال می کرد.

وقتی آذر دوباره به سلولش برگشت ، وقتی درهای سلول بسته شد ، وقتی صدای پای نگهبانان در راهرو شنیده نمی شد.

دوباره مونیکا شروع به حرف زدن با آذر کرد .

مونیکا : آذر جواب بده منم مثل تو قراره اعدام بشم

ولی آذر حوصله ی حرف زدن نداشت.

مونیکا: من قراره اول مهر اعدام بشم تو چی؟

آذر در دل خودش گفت چه تصادفی چون من هم همون روز باید اعدام بشم

مونیکا : اگر قراره دو ماه اینجا صبر کنم دلم می خواد با یه نفر حرف بزنم

اگر لال نیسی جواب بده

آذر که به تازگی با پدر و مادرش صحبت کرده بود و عطش برگشتن به زندگی در رگ هایش بار دیگر به جوشش افتاده بود

خودش را جمع و جور کرد تا با مونیکا حرف بزند.

همین که آذر می خواست دهان باز کند تا با مونیکا صحبت کند صدای پای یک نفر در راهرو مانند آژیر خطر

باعث پایان این گفت و گوی یک طرفه شد.

قفل در سلول آذر بعد از چندین بار چرخش باز شد تا دوباره گرگ پیر وارد سلول آذر شود.

آذر با خودش می گفت که چرا یک رییس زندان باید این قدر به او توجه کند.

همانطور که افشین آهسته در سلول قدم میزد گفت

افشین : امروز وقتی پدر و مادرت رو دیدم که به خونه می رفتن حس کردم

که نسبت به روز های قبل خیلی شاد و خوشحال تر بودند ، کار خیلی خوبی کردی که به ملاقاتشون رفتی

آذر برای اولین بار در مقابل افشین دهان گشود و با صدایی نا مطمئن گفت

آذر : شاید اگر امیدوار نمی شدند بهتر بود چون وقتی دو ماه دیگه که اعدام بشم

اوضاع اونها از اینی که الان هست بدتر میشه

افشین : اگر تو این دو ماه تو بتونی سرنوشتت رو قبول کنی اونا هم می تونن

آذر : به نظر تو اعدام شدن حقه من هست ؟

افشین : من پرونده ی تو رو کامل خوندم

بزار با یه مثال برات روشن توضیح بدم

اگر از کنار خیابون به یه نفر که سوار اتوبوس در حال حرکت هست نگاه کنی

می بینی که اون شخص در حال حرکته و با سرعت از جلوت رد میشه ولی اگر یکی از مسافرای اتوبوس به اون شخص نگاه کنه

می بینه که شخص مورد نظر آروم و ساکت یه جا نشسته

حالا اگر یه نفر از خارج از کره ی زمین به هر دوی شما نگاه کنه می بینه که هر دوتون دارین با سرعت کره ی زمین می چرخید

می بینی!

حقیقت هیچ وقت ساده نیست

بستگی داره از کدوم دیدگاه به مسئله نگاه کنیم اگر از نگاه مادر ستاره نگاه کنیم تو بی رحم ترین مجرم دنیا هستی

مهم نیست حقیقت چیه ! حقیقت فقط یه کلمه هست برای بهونه آوردن

مهم اینه که برداشت بقیه از حقیقت چیه !

الان تو از دیدگاه دادگاه محکوم شدی و باید باهاش رو برو بشی

آذر : روبرو شدن هم بستگی به نگاه آدما داره

بعضی ها روبرو میشن که همه چیز رو قبول کنن و بعضی ها روبرو می شن که بجنگن

پیرمرد خنده ای کرد و گفت

افشین : مطمئن باش هیچ راهی برای جنگیدن نداری

آذر که از توجهات و دلسوزی های پیرمرد بسیار تعجب کرده بود

و نمی توانست هیچ دلیل قانع کننده ای در منطق خود پیدا کند ، بالاخره تصمیم گرفت

سوالی را که خیلی اذیتش می کند را از پیرمرد بپرسد؟

پس با صدایی لرزان گفت

آذر : من هیچ وقت تو رو ندیدم تو هم منو نمیشناسی

چرا اینقدر من برات مهم هسم ، به همه ی زندانی ها اینجوری می رسی و راهنماییشون می کنی که مرگ رو راحت تر قبول کنن؟

افشین که از این سوال جا خورد خودش رو کنترل کرد تا اسرارش از طریق چهره فاش نشود

و سعی کرد با یک شوخی بحث را عوض کند.

افشین : تو که قیافه ی منو دیدی که چه قدر وحشتناکه حالا اگر ببینم یه نفر نقاشی هایی میکشه که از

قیافه ی من وحشتناک تر باشه نباید برم ملاقاتش؟

آذر که حس کرد افشین می خواهد از جواب دادن تفره برود با صدایی آکنده از غم همانطور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ،

به افشین نزدیک شد و در گوشش جملات زیر را طوری بیان کرد که دیوار های سنگی زندان و درب آهنینش

اگر جانی در بدن داشتند به گریه می افتادند.

آذر : یه پیرمرد با یه صورت وحشتناک که به قول خودش هیچ وقت زن و بچه ای نداشته ، یه دختر تنها رو یه جا گیر انداخته و همش

براش دلسوزی میکنه ، ولی واقعا این پیرمرد چه نقشه ای برای این دخترک کشیده که این همه

براش دل میسوزونه من که دارم میمیرم ، این خفتم قبول می کنم ، بیا راحتم کن هر نقشه ی شیطانی داری انجام بده

همین که این کلمات از طبلک گوش افشین عبور کرد ، افشین اختیار دستانش را از دست داد

و بدون اینکه بتواند به ماهیچه های دستش دستوری بدهد دستش ناخود آگاه یه صورت کشیده ی محکمی صورت آذر را نوازش کرد.

شدت ضربه چنان زیاد بود که آذر نتوانست روی پاهایش بایستد و بر روی زمین افتاد

وقتی افشین آذر را ناتوان روی زمین دید نمی دانست که عصبانی باشد که چرا آذر چنین فکری درباره ی او کرده

یا اینکه ناراحت باشد که چرا نتوانسته جلوی خشمش را بگیرد ،

آذر در حالی که سرش گیج می رفت و اصلا نفهمید چه موقع دست افشین بالا آمد و چه موقع کشیده زد گیج و منگ روی زمین افتاده بود، افشین دستش را دراز کرد تا به آذر کمک کند از سر جایش بلند شود

ولی آذر فریاد زد

آذر : روانی به من دست نزن برو گم شو

افشین در حالی که در سلول را باز می کرد گفت

افشین : اگر من می خواستم همچین کاری کنم احتیاجی نداشتم مقدمه چینی کنم

خودت گفتی که اینجا کسی نیست چرا باید مقدمه چینی کنم

از بابت اون کشیده هم ازت عذر خواهی نمی کنم چون فکر می کنم حقت بوده

هر وقت آروم تر شدی بهت سر می زنم

افشین که هم پشیمان بود هم عصبانی کاری از دستش بر نمی آمد و سلول او را به امید اینکه آذر آرام تر شود ترک کرد.

آذر خود را به آرامی از روی زمین بلند کرد و روی تخت خوابید ، هنوز سرش گیج می رفت

و جای کشیده ی افشین بر روی صورتش داغ و متورم شده بود و می سوخت.

مونیکا که تمام ماجرا را شنیده بود و نادیده ها را با تخیلش کامل کرده بود ، دوباره شروع به صحبت کرد.

مثل دلقکای سیرک تو دلش می خندید ولی وقتی کسی تو راهرو نبود صدای خنده اش بلند تر شد!

مونیکا: دختر اگر بهت بگم اسب قشر متمدن اسب ها ناراحت میشن ، اگر بهت بگم شتر ، می ترسم شتر ها

از صحرا به قطب شمال کوچ کنند

اگر بهت بگم بز ، می ترسم همه ی بز های روی زمین به همه شاخ بزنن

فقط می تونم بهت بگم خیلی خری با اینکه مطمئنم قشر زحمت کش الاغ ها ناراحت میشن و ازم شکایت می کنن.

خیلی ازت خوشم اومد

من داشتم کم کم فکر می کردم لال هسی

ولی این حرفایی که به اون گرگ پیر گفتی از حد شجاعت یا بهتر بگم خریت هم بالاتر بود

آذر بلند خندید و گفت

آذر : مونیکا ، تو رو به خدا ، تو رو به هر چی می پرستی ، تو رو به هر کی دوست داری ، خفه شو

صورتم درد می کنه نمی تونم بخندم

مونیکا : باشه دیگه باهات حرف نمی زنم

ولی اگر یه موقع خواستی از این شجاعت یا بهتر بگم خریتت برای نجات هر دومون استفاده کنی می تونی با من حرف بزنی

پس من دیگه ساکت شدم

آذر : منظورت چیه؟

مونیکا : نه دیگه ، من ساکت شدم؟

آذر که خیلی کنجکاو شده بود درد سر و صورتش را فراموش و گوش هایش را تیز کرد و گفت

آذر : اذیت نکن ، دقیق بگو منظورت چیه؟

مونیکا : منظورم دقیق اینه که من یه نقشه دارم که می تونیم هر دومون از اینجا فرار کنیم

آذر : خب تو که نقشه داری چرا تا حالا خودت فرار نکردی؟

مونیکا: چون که اولا برای فرار موقع مناسبش نیومده دوما برای تهیه وسایل به نفر که خیلی خر باشه

مثل خودت و خودم احتیاج دارم

آذر : جرمت چیه؟ چرا می خوان اعدامت کنن؟

مونیکا واقعا نمی دانست چه بگوید، در جواب دادن مکث کرد و گفت

مونیکا :سو تفاهم

ولی حقیقت بسیار بیشتر از یک سو تفاهم ساده بود ،

دختری که از پنج سالگی کارش را پشت ماشین های لند کروز برای قاچاق گازوییل در شهر های مرزی

بندر عباس شروع کرده بود در سن هشت سالگی برای یک گروه قاچاق مواد مخدر در مرز های زاهدان کار می کرد ،

در یازده سالگی او را به یک شیخ عرب در امارات فروختند و در سیزده سالگی در ترکیه به عنوان یه جاسوس دوجانبه برای ماموران ایران و ترکیه کار میکرد هم به زبان ترکی مسلط بود هم به زبان عربی ، مونیکا نمی دانست پدر و مادرش کیستند نمی دانست اسمش چیست

یک روز اسمش زهرا بود ، یک روز فاطمه و روزی دیگر ناتاشا و امروز هم مونیکا

این داستان ادامه دارد ...

خوب بود؟

ادامه بدم؟

نظر ندین از ادامه خبری نیست

شنبه 12 بهمن 1392 - 13:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

پاسخ ها

foadkaka
آفلاین



ارسال‌ها : 407
عضویت: 9 /8 /1392
محل زندگی: تهران
سن: 13
شناسه یاهو: foadhv@yahoo.com
تعداد اخطار: 3
تشکرها : 63
تشکر شده : 224
پاسخ : 1 RE قلاده خدایان 2

خیلی خوب همه ی عکس هارو از ximg.co.uk گرفتی؟

مگه نه؟



امضا کاربر
شنبه 12 بهمن 1392 - 21:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
eli009
آفلاین



ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
پاسخ : 2 RE قلاده خدایان 2

اره

تو کل داستانو ول کردی نظر دادی عکسو از کجا اوردی؟

شنبه 12 بهمن 1392 - 21:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
eli009
آفلاین



ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
پاسخ : 3 RE قلاده خدایان 2

از اونجا اپلود کردم

شنبه 12 بهمن 1392 - 21:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
foadkaka
آفلاین



ارسال‌ها : 407
عضویت: 9 /8 /1392
محل زندگی: تهران
سن: 13
شناسه یاهو: foadhv@yahoo.com
تعداد اخطار: 3
تشکرها : 63
تشکر شده : 224
پاسخ : 4 RE قلاده خدایان 2

ممنونم از مطلب خوبتون ولی کمتر عکس ترسناک بزار و بهتره یکم خلاصه اش کنی.



امضا کاربر
شنبه 12 بهمن 1392 - 21:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
zooko
آفلاین



ارسال‌ها : 13
عضویت: 11 /4 /1393
محل زندگی: ریو
سن: 17
تشکر شده : 2
پاسخ : 5 RE قلاده خدایان 2

من اصن نخوندم یک لحضه فکر کردم داستان اساسینزه

پنجشنبه 30 مرداد 1393 - 20:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :

..::No Love::..