زمان جاری : دوشنبه 18 تیر 1403 - 4:11 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

اولین نیــــــــــــــ ســــــتم ولی سعیــــــــ میکنم بهــــــــــــــ ترین باشم
تعداد بازدید 270
نویسنده پیام
eli009
آنلاین

ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
قلاده خدایان (بخونین)

گاهی حقیقت به دروغ نزدیک تر است و گاهی دروغ به حقیقت

همه چیز بستگی به بیننده دارد

این داستان بر اساس حقیقت برای کسانی که بیدارند

و بر اساس دروغ برای کسانی که خوابند!

موقعیت : شیراز سال 2020 میلادی

زمان : بیست فروردین ساعت 6:15 صبح

اوایل بهار از هر کوچه از شیراز که عبور کنید بوی بهار نارنج را حس خواهید کرد

بویی که هوش از سر هر انسانی را می برد، بویی که انسان را به یاد روز های خوش از دست رفته می اندازد.

همیشه روز های مانده به سال نو ، روزهایی است که بیشتر انسانها حال و هوای عجیبی در دل دارند

ولی چند سالی می گذشت که نه بوی بهار می آمد نه حس جدید شدن یک سال جدید.

آذر دختر هفده ساله صبح زود از خانه خارج شد تا بعد از تقریبا یک ماه تعطیلات عید به مدرسه برود .

از خانه که بیرون آمد امکانش وجود نداشت که رودخانه ای که جلوی خانه اش بود را نبیند.

با اینکه اوایل بهار بود هنوز صبح ها هوا کمی سرد بود ، رودخانه ای پر آب در گذشته های نزدیک و تقریبا خشک در زمان حال از وسط شهر رد می شد،اگر فاضلاب موجود در رودخانه را حساب نکنیم رودخانه خیلی وقت میشد که خشک شده بود.

از آن رودخانه ی پر آب در زمان های نه چندان دور که همیشه محلی برای استراحت مرغ های دریایی سپید پوش بود

به جز جویباری از فاضلاب شهری و لجن و خانه های کاغذی انسان های بی خانه و زندگی چیزی به چشم نمی خورد.

همانطور که آذر کنار رودخانه منتظر سرویس مدرسه ایستاده بود ،

به زیر پل رودخانه نگاه می کرد.

پلی که اهمیت سرپناه بودنش برای انسانهای بی خانمان بسیار بیشتر از ماشین ها یی بود که از روی آن رد می شدند.

همیشه زیر آن پل ، خانه هایی که مصالح ساختمانی آنها از پلاستیک و لاستیک و آشغال های دیگر طراحی شده بود برپا بود وآمادگی پذیرایی از هر معتاد و بشر بی خانه و زندگی را دشت. به مرور زمان جمعیت زیادی در زیر پل ها جای گرفته بود ،به طوری که حتی هر کوچه ای اسمی برای خود داشت ،مردمان آنجا

برای خود محله ای غیر قانونی ولی ارزان قیمت ساخته بودند و به جای پخش شدن در خیابان ها یک قشر و محله ی جدیدی را تشکیل داده بودند.

ولی هیچ کس به انسان های زیر پل نشین توجهی نداشت چون آن قدر مردم در گرفتاری های خود غرق شده بودند که

دیدن و یا حتی شنیدن درباره ی گرفتاری های دیگران را برای خود حرام می دانستند.

تنها چراغ و وسیله ی لوکس مردم زیر پل نشین تا قبل از قطع شدن همیشگی برق از راه کابل دزدی و دزدیدن برق ، شعله های آتشی بودکه در هنگام سرما آنها را گرم می کرد و در هنگام زبانه کشیدن

از آشغال ها نقش و نگارهای خیره کننده ای برای بیچارگان سرگردان به وجود می آورد.

آذر همیشه از خودش می پرسید چطور عده ای از مردم می توانند در چنین جای نفرت آوری زندگی کنند.

در یخبندان و یا گرمای شدید تابستان ، تنها دوست و یاور زیر پل نشین ها سقفی بزرگ بود که ماشین های مختلف از رویش رد می شدند.

آذر به این خاطر که دلش برای آنها می سوخت به آنها توجه نمی کرد بلکه از اینکه خود را روزی بین آنها ببیند می ترسید

و گرنه او هم برای خودش مشکلاتی داشت که مشکلات بقیه برایش ارزشی نداشته باشد.

بالاخره سرویس مدرسه آمد و آذر به طرف مدرسه حرکت کرد.

مدرسه از نظر آذر محلی بود برای رفع تکلیف چون واقعا چیزی در مدرسه یاد نمی دادند و مدرسه رفتن

فقط یه عادت اجتماعی به شمار می آمد.

معلم جبر و احتمال همیشه به دانش آموزان می گفت:

زمان ما گوساله می رفتیم مدرسه گاو بر میگشتیم

ولی شما گاو میاین مدرسه و گوساله بر می گردین!

یا

ما راست میومدیم مدرسه دولا برمیگشتیم

شما دولا میاین مدرسه راست بر می گردین!

(توضیحات نویسنده:اگر حقش رو نخورده بودند حتما معلم ادبیات می شد به طور کلی ادبیاتش تو حلقم.)

آذر دختری باهوش بود که همه چیز را سریع یاد می گرفت ، هیچ وقت درس نمی خواند چون با یک بار درک کردن مطالب کتاب

همه چیز برای همیشه در ذهنش باقی می ماند برای همین اوقات فراغت زیادی داشت.

با اینکه باهوش بود برای استفاده از هوشش برای تحصیلات و رفتن به دانشگاه علاقه ای نشان نمی داد.

چون در زندگی خود امیدی برای حرکت کردن نداشت پس بیشتر وقت خود را برای بازی و اینترنت و چیز های دیگر هدر می داد.

آذر از هوشش در مدرسه فقط برای اذیت کردن معلم نما ها استفاده می کرد.

معلم نما ها از نظر آذر معلمانی بودند که با حفظ کردن چند مطلب سر کلاس می آمدند و به بقیه درس اخلاق و چیز های دیگر

می دادند ولی به اندازه ی یک الاغ باربر هم فهم و شعور نداشتند.

آذر سر کلاس همیشه یا تیکه می انداخت تا بقیه بخندند یا از درس همان روز سوالاتی می پرسید که معلم

را در منگنه بگذارد تا به بقیه ثابت شود بعضی از معلم ها از دانش آموزان نفهم ترند.

برای همین تقریبا همه ی معلم ها به خون آذر تشنه بودند . تیکه انداختن های خنده دار یک دانش آموز را می شود تحمل کرد

ولی کوچک شدن در برابر تیغ خر بودن را نمی شود.

اگر معلم می گفت تقارن این دو روز میمون را به فال نیک می گیریم

آذر می پرسید به فال نیک می گیریم یعنی چه؟

معلم تا پت و پت می کرد کلاس می رفت هوا.

وقتی معلم درس جدیدی را توضیح می داد

حتی اگرمعلم قادر بود به همه ی سوالات آذر جواب بدهد در برابر سوال آخر که

می پرسید حالا اینها به چه درد آیندمون می خوره کم می آورد!

ولی دیگر معلم ها عادت کرده بودند که بگویند به هیچ دردی نمی خوره من حقوق می گیرم که براتون قصه بگم!

حقیقت هم به جز این چیزی نبود فقط برای گرفتن حقوق قصه می گفتند و دیگر هیچ ...

آذر تمامی امتحانات را نمرات بالا می گرفت و هر چه معلمانش سعی می کردند با سنگ اندازی و گرفتن ایرادات الکی از نمراتش کم کنند

تاثیر زیادی در نمراتش ایجاد نمی شد.

تنها معلمی که آذر را از ته دل دوست می داشت معلم جبر و احتمال بود.

با اینکه کتاب جبر و احتمال به مرور زمان لاغر و لاغر تر شده بود و بسیاری از مطالب آن حذف می شد

هنوز هم بار معنایی زیادی از لحاظ کشف ناشناخته ها داشت ، مسائلی که راهی به جز فکر کردن

برای حل شدن نداشت . بیشتر دانش آموزان به حفظ کردن راه حل های سوالات کتاب اکتفا می کردند

در حالی که آذر هر مسئله ی جدید را از راهی جدید حل می کرد و از این کار لذت می برد.

معلم جبر هم از این استعداد آذر بسیار شگفت زده می شد و سوالات بیشتری برای او می آورد تا ذهن آذر

پرورش بیشتری پیدا کند.

معلم جبر و احتمال چنان به آذر اعتماد داشت که همیشه بدون تصحیح کردن برگه ی امتحان آذر به او نمره ی بیست می داد.

با این حال آذر بیشتر اوقات خود را در دنیایی بزرگ و پر از هیاهویی که از دنیای واقعی جدا بود می گذراند.

دنیایی به نام دنیای نت که امروزه وقت بسیاری از نوجوانان و جوانان را به خود مشغول کرده.

دنیایی که گاهی ترک آن از ترک اعتیاد به مواد مخدر نیز سخت تر و زجر آور تر است.

مهمترین جاذبه ای که در ابتدا دنیای نت برای آذر داشت آزاد و یا شاید ناشناخته بودن ، برای گفتن افکاری است که در اجتماع آن حرف ها گناه شمرده می شد.

ولی بعد از مدتی تنها جاذبه ی نت پسری بود به نام افشین که آذر را با زنجیری نامریی عاشق خود کرده بود و از خود نمی رهاند.

تنها بودن در دنیای واقعی چاشنی بود برای توجه نکردن به زندگی واقعی و غرق شدن در نت.

آذر در ابتدا از صحبت کردن با افشین بسیار لذت می برد ولی بعد از مدتی حس کرد که هر روز باید با او صحبت کند

تا اینکه یک روز فهمید اگر با افشین صحبت نکند روی هیچ کاری نمی تواند تمرکز کند.

بعد از مدتی جدا شدن از دنیای نت مثل این بود که اکسیژنی برای تنفس وجود نداشته باشد ، او بی اختیار

هم عاشق شد هم معتاد !

پسری که نه او را دیده بود نه صدایش را شنیده بود...

تنها تصویری که آذر از افشین داشت سایه تاریک و جملاتی زیبا بر صحفه ی یاهو مسنجر بود.

آذر با داشتن نمرات خوب و اوقات فراوان زیاد از نگاه های محافظه کارانه ی پدر و مادرش در امان بود.

و می توانست هر چه بخواهد وقتش را هدر بدهد بدون اینکه مزاحمی به او بگوید وقتت را تلف نکن.

آذر هروقت از مدرسه به خانه می آمد ، کامپیوتر را روشن می کرد و در دنیای نت به گشت و گزار مشغول می شد.

دلش نمی خواست از خانه بیرون برود یا به مهمانی برود

حتی به تازگی کشف کرده بود که حتی دلش نمی خواست مهمان خانه اشان بیاید

فقط دنیای نت برای او کافی بود تا بدون اینکه به ساعت نگاه کند زمان به سرعت سپری شود.

سایه ی تاریک افشین بر زندگی آذر دیده می شد ولی افشین از هیچ چیز خبر نداشت،

آذر مانند طعمه ای در تار عنکبوت بود که هر چه بیشتر تلاش می کرد خود را آزاد کند تارهای بیشتری دورش پیچیده می شد.

بالاخره آذر تصمیم گرفت طلسم را بشکند و هرچه در قفسه ی سینه اش می جوشد را بیرون بریزد

پس یک روز وقتی داشت با افشین چت می کرد سفره ی دلش را باز کرد و حرف های نا گفته اش را به افشین گفت.

ولی افشین که خود راز بزرگتری از آذر داشت و نمی خواست درباره اش با آذر صحبت کند

تصمیم گرفت که دیگر با آذر صحبت نکند و جواب او را ندهد به امید اینکه او همه چیز را فراموش کند.

وقتی آذر دید که افشین جوابش را نمی دهد و از او قهر کرده دیوانه شد، با خودش می گفت کاش چیزی به

او نگفته بودم ولی دیگر دیر شده بود و افشین که فکر می کرد آذر همه چیز را فراموش خواهد کرد جوابی به او نمی داد.

آذر هر شب با چشمان گریان سر بر بالشت می گذاشت و دعا می کرد که افشین فردا به او جواب بدهد.

چند روز گذشت ، چند هفته گذشت ، تا گذشتن روز ها به یک ماه رسید ولی هنوز افشین

به آذر جوابی نمی داد و آذر تبدیل به یک روح خسته در یک کالبد نیمه گرم شده بود که اگر همین طور ادامه پیدا می کرد

به زودی کالبدش گرمایی برای زندگی نداشت.

دیگر آذر آن دختر قدیم نبود دیگر در مدرسه از معلم ها سوال نمی پرسید و هیچ چیزی برایش مهم نبود.

تنها چیزی که به آن فکر می کرد جواب دادن افشین بود ، ولی شاید اگر افشین می دانست که آذر چه حالی دارد شاید رازش را به او می گفت تا خیال او را راحت کند.

پسری که او را هیچ وقت ندیده بود وعشق دخترک برایش بی ارزش بود تمام زندگی آذر را هدر می داد.

آذر هر گاه که فرصتی پیدا می کرد از طریق گوشی یا کامپیوتر وارد نت می شد.

فقط دیدن اسم افشین که در نت آنلاین است برایش کافی بود چون چیزی بیشتر از افشین برایش باقی نمانده بود.

کم کم تابستان در حال آمدن بود ولی اوضاع روحی آذر به شدت وخیم بود با این که چند ماهی از موضوع می گذشت

هنوز آذر منتظر بود تا افشین به او جواب بدهد با این حال از عشق آذر نسبت به افشین چیزی کم نشده بود که هیچ

حتی بیشتر هم شده بود.

پدر و مادر آذر هر چه در توان داشتند انجام دادند تا بفهمند مشکل آذر چیست ولی هیچ نفهمیدند.

با اینکه آذر از لحاظ زیبایی چه در رفتار چه در اخلاق چیزی کم نداشت و راحت می توانست هر پسری را تور کند ولی به جز افشین

نمی توانست به کسی دیگر فکر کند.

تا اینکه روزی اتفاقی افتاد که سرنوشت آذر را به طور کلی تغییر داد.

آذر تا قبل از این اتفاقات دختر شاد و خوشحالی بود و دوستان زیادی در مدرسه داشت ولی

بعد از اینکه افشین او را کر و لال کرد، در مدرسه گوشه گیر بود و زیاد با کسی صحبت نمی کرد.

در یکی از روز های آخرسال تحصیلی در مدرسه وقتی زنگ تفریح تمام شد ،

همانطور که آذر در افکارش غوطه ور بود ، از پله ها بالا می رفت که وارد کلاسش شود که یکی از دوستانش از روی شوخی به طرف آذر دوید و مقنعه او را از سرش کشید

آذر در حالت عصبانیت بدون اینکه اجازه دهد مغزش پیامی به اعضای بدنش بفرستد دوستش ستاره را هل داد.

ستاره قبل از ماجرای افشین یکی از بهترین دوستان آذر بود.

ستاره تعادل خودش را از دست داد و از پشت سر روی پله ها افتاد.

در حالی که دیگران بدون اینکه کاری از دستشان بر بیاید صحنه ی افتادن ستاره را نگاه می کردند آذر از خواب افشین بیدار شد.

دوستش ستاره را دید که برروی پله ها افتاده و از گوش و بینی اش خون می آید و هیچ حرکتی نمی کند.

همه شتاب زده به طرف ستاره دویدند و اورا از روی زمین بلند کردند و به دفتر مدیر بردند.

چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای آژیر آمبولانس فضای مدرسه را پر کرد.

آذر احساس خفگی عجیبی داشت با این که هوا گرم بود انگار که در یک استخر آب یخ شنا کرده باشد بدنش سرد بود.

هم کلاسی هایش جیغ می زدند و گریه می کردند ، چون ستاره تکان نمی خورد.

آذر قدرت حرف زدن را نداشت کلا عقل از سرش پریده بود و گوشه ای از راهرو روی زمین افتاده بود.

چند ساعت بعد آذر در یک کلانتری در بازداشتگاه روی زمین نشسته بود.

نمی دانست که چرا سرنوشت چنین اتفاق شومی جلوی پای او گذاشته است.

وقتی بقیه مجرمان به او می گفتند که جرمش چیست آذر هیچ نمی شنید و مانند یک تکه گوشت بی جان یک گوشه نشسته بود.

در دلش دعا می کرد که ای کاش ستاره زنده باشد دلش می خواست زمان به عقب برگردد تا بتواند سرنوشتش را تغییر دهد.

ولی آبی که روی زمین بریزد را نمی توان جمع کرد نه زمان به عقب برمی گردد نه ای کاش ها برای سرنوشت اهمیتی دارد.

آذر بیشتر به این خاطر ناراحت بود که نمی توانست به نت دسترسی داشته باشد ، و داشت دیوانه می شد

ولی چون کاری از دستش بر نمی آمد بدون توجه به اطراف در ذهن خود کامپیوتر را روشن می کرد

و در عالم خیال به اینترنت وصل می شد و وارد دنیای نت می شد.

بعد از مدت ها اولین باری بود که آذر از دنیای نت جدا شده بود و سعی می کرد در ذهنش

یک دنیای نت بسازد انگار نه انگار که دوستش در حال مرگ است او در زندان است.

آخر شب بود که ماموری در بازداشتگاه را باز کرد و به آذر گفت که ملاقاتی دارد.

وقتی آذر چشمان قرمز شده ی پدر و مادرش را از گریه و زاری دید کمی از خواب غفلت بیدار شد و از اتفاقاتی که افتاده بود ترسی درون دلش به وجود آمد ، و با خودش می گفت

ای کاش من را همین الان دار می زدند ولی گریه ی پدر و مادرم را نمی دیدم.

از پدر و مادرش فهمید که ستاره زنده است و به کما رفته.

وقتی این خبر را شنید اندکی نگرانی هایش بر طرف شد ولی گریه ی پدر و مادرش را چطور می توانست قطع کند.

یک هفته گذشت هر دقیقه آذر فقط دعا می خواند تا ستاره از حالت کما خارج شود،

وقتی بقیه مجرمان داستان او را از نگهبانان فهمیدند آذر را اذیت نمی کردند.

بعد از یک هفته ی سخت آذر که با دیوار های بازداشتگاه رفیق شده بود برایش خبر آوردند که ستاره فت کرده و دادگاه او به زودی برگزار خواهد شد.

چند روز بعد یک مامور زن با دستبند وارد بازداشتگاه شد و آذر را با دستبند به دادگاه برد.

چون هیچ تردیدی در پرونده وجود نداشت ، دادگاه بسیار سریع تمام شد

فقط پدر و مادر آذر گریه می کردند تا از پدر و مادر ستاره رضایت بگیرند،

ولی مادر ستاره بسیار عصبی بود که بخواهد چیزی ببخشد ، حتی از روی عصبانیت با ناخن هایش صورت مادر آذر را زخم کرد و ماموران آنها را از هم جدا کردند ولی برای مادر آذر که جان فرزندش مهمتر از زخم های روی صورتش بود و با گریه به التماس کردن ادامه می داد.

آذر وقتی این صحنه ها را می دید قلبش ریش ریش می شد ولی کاری از دستش بر نمی آمد.

دادگاه آذر را به اعدام محکوم کرد، ولی چون هنوز به سن قانونی نرسیده بود حکم داد که تا سه ماه دیگر که آذر وارد هجده سالگی می شود او را به زندان ببرند.

وقتی آذر حکم اعدام را شنید برای اولین بار بعد از دستگیری باورش شد که همه چیز واقعیت دارد

و خورشید زندگی او به زودی غروب خواهد کرد.

و دنیا در برابر دیدگانش تیره و تار شد و توانست برای اولین بار غم دور بودن از نت را فراموش کند.

پس آذر را به زندانی در شیراز منتقل کردند.

آذرکه می دانست تا سه ماه دیگر در روز تولدش زندگی را ترک خواهد کرد.

روز و شب برایش فرقی نمی کرد. دوری چند مدت از دنیای نت باعث برگشتنش به زندگی حقیقی شد ،ولی در زمان نامناسبی به زندگی برگشت ، چون به جز احساس پشیمانی از کارهای انجام شده چیزی از امید در زندگی واقعی برایش باقی نمانده بود، دلش می خواست هرچه زودتر اعدام شود تا از این عذاب الهی آزاد شود ولی

وقتی انسان خواهان گذر زمان باشی هر ثانیه هزار سال می گذرد.

هر وقت آذر می خوابید فقط کابوس می دید ، دلش نمی خواست بخوابد چون اگر می خوابید

صحنه ی کشتن دوستش را وحشتناک تر از چیزی که اتفاق افتاده در خواب می دید.

ترجیح می داد به دیوار های زندان خیره شود و یادگاری های زندانی های قبلی را بخواند.

با اینکه هزار بار کل دیوار های سلول را بررسی کرده بود ولی چون سرگرمی دیگری نداشت باز هم آنها را نگاه می کرد.

در این یک ماه هر کدام از هم اتاقی یا بهتر است بگوییم هم سلولی هایش که با او حرف می زدند

آذر به آنها جوابی نمی داد.

یک ماه از زندان گذشت و دوماه زمان برای رسیدن روز اعدام مانده بود.

بالاخره پدر آذر که از علاقه ی دخترش به نقاشی کشیدن خبر داشت توانست با هزار زحمت و پاچه خواری، سی دفتر نقاشی و چند جعبه مداد و لوازم مورد نیاز نقاشی برای دخترش بفرستد.

پدرش می خواست با این کار از فشار روحی دخترش کم شود.

آذر نقاشی کشیدن را دوست داشت پس به جای نگاه کردن به دیوار زندان ، خودش را با کشیدن نقاشی سرگرم کرد.

ولی از نقاشی هایی قبلا بوی عشق و زندگی می داد خبری نبود

تنها چیزی که در نقاشی های جدید آذر دیده می شد ترس و وحشت مرگ بود.

ترس از مرگ و احساس گناه چنان فشار روحی بر آذر می آورد که نمی توانست به جز اینها چیز دیگری را روی کاغذ طراحی کند.

چند روزی نگذشته بود که برگه های یکی از دفترهایش تمام شد ولی چون

پدرش به اندازه ی چندین ماه دفتر نقاشی برایش فرستاده بود

هنوز آذوقه اش تمام نشده بود و به کارش ادامه می داد.

از آن روز به بعد آذر هفته ای دو دفتر نقاشی را سیاه می کرد.

چون نقاشی هایی که او می کشید از ذهن مشوش و خسته اش سرچشمه می گرفت برای بقیه غیر قابل درک و وحشت آور بود.

یکی از هم اتاقی هایش یک بار یکی از دفتر های او را نگاه کرد و هنوز چند ورق نزده بود که از ترس و وحشت دفتر را روی زمین انداخت.

هر بیننده ای که به نقاشی های او نگاه می کرد،

نقاشی را چنان واقعی می دید که حس می کرد این موجود زنده است و همین الان از روی کاغذ بیرون خواهد آمد.

وقتی که این خبر بین زندانی ها پخش شد و هر زندانی که یک بار به نقاشی های او نگاه می کرد بی اختیار از ترس دفتر را روی زمین پرت می کرد.

همه ی زندانی ها به آذر لقب جادوگر مرگ داده بودند و هم اتاقی هایش جرات نداشتند که وارد اتاق او شوند و با هزار خواهش و تمنا با هماهنگی ماموران زندان به اتاق های دیگر می رفتند.

البته ماموران زندان تا موقعی که با چشمان خود نقاشی ها را ندیده بودند حاضر به عوض کردن سلول های بقیه زندانی ها نبودند ،

این خبر بین ماموران زندان پخش شد و به رییس زندان رسید او کنجکاو شد و دستور داد که یکی از دفتر های نقاشی اورا پیش او ببرند.

رییس زندان که از حرف های نگهبان ها می خندید ولی وقتی دفتر را باز کرد عرق سردی روی بدنش نشست.

سریع دفتر را به گوشه ای پرتاب کرد و چند دقیقه ای از جایش تکان نخورد.

رییس زندان که پیرمردی سپید مو بود سریع پرونده ی آذر را مطالعه کرد

تا منشا چنین نقاشی هایی را پیدا کند،

وقتی پرونده و جرم و اسم و رسم آذر را خواند به راز بزرگی مشکوک شد که او را اذیت می کرد.

رازی که او را اذیت می کرد باعث شد که رییس زندان از میزش جدا شود تا به دنبال حقیقت بگردد.

رییس زندان دستور داد که آذر را به یک سلول انفرادی منتقل کنند و تمام وسایل مورد نیازش حتی دفتر نقاشی را در اختیارش بگذارند تا بتواند بدون مزاحمت تحقیقاتش را به انجام برساند.

هر چه آذر بیشتر نقاشی می کشید بر وحشت نقاشی ها افزوده می شد.

در واقع آذر چیزی را که واقعا از ذهن مشوش خود در جهان می دید روی کاغذ می آورد.

در تمام طول این مدت آذر دیگر نه موهایش را شانه می کرد نه به سر و وضعش می رسید.

چون چیزی برایش اهمیت نداشت.

بالاخره رییس زندان تمام شجاعتش را یک جا جمع کرد تا با آذر روبرو شود و تحقیقات خود را شروع کند.

وقتی پیرمرد وارد سلول آذر شد دخترک بدون توجه به حضور او به کشیدن نقاشی هایش ادامه می داد

و به پیرمرد توجهی نمی کرد.

پیرمرد به آذر سلام کرد ولی جوابی نشنید.

پیرمرد به چند تا از نقاشی های آذر نگاهی انداخت ولی هیچ رابطه ای میان دختر بدین زیبایی

و نقاشی هایی بدین وحشتناکی پیدا نکرد ، ولی چیزی که برای پیرمرد مهم بود خود آذر بود، نه نقاشی هایش ...

چون پیرمرد حس می کرد که آذر را قبلا می شناسد ولی مشکوک بود که آیا حدسش درست است یا نه.

پس پیرمرد شروع به صحبت کردن به آذر کرد.

ولی آذر به او جوابی نمی داد و تا موقعی که پیرمرد نمی توانست آذر را وادار به حرف زدن کند

نمی توانست کاری از پیش ببرد.

چند دقیقه ای سکوت در سلول حکم فرما بود تا اینکه پیرمرد دل را به دریا زد و گفت

چرا جوابمو نمی دی

اگر جوون تر بودم با من حرف می زدی

به هر حال اسم من افشین هست ورییس زندان هستم اگر کمکی چیزی خواستی به نگهبان ها بگو تا به من خبر بدهند.

همین که اسم افشین از دهان پیرمرد خارج شد قلم نقاشی از دستان آذر رها شد و روی زمین افتاد.

پیرمرد که از تغییر رفتار آذر فهمید که حدسش درست بوده و او همان آذر در نت است

عرق سردی روی بدنش نشست.

آذر با چشمان تیزش به دقت به پیرمرد نگاه می کرد

تا رابطه ای بین افشین و این پیرمرد پیدا کند ولی چیزی به ذهنش نمی رسید .

این داستان ادامه دارد...

پنجشنبه 12 دی 1392 - 23:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

پاسخ ها

eli009
آفلاین



ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
پاسخ : 1 RE قلاده خدایان (بخونین)

ادامشو بنویسم؟

جمعه 13 دی 1392 - 00:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
negar
آفلاین



ارسال‌ها : 0
عضویت: 7 /8 /1393
سن: 13
پاسخ : 2 RE قلاده خدایان (بخونین)

بنویس

جمعه 13 دی 1392 - 08:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
foadkaka
آفلاین



ارسال‌ها : 407
عضویت: 9 /8 /1392
محل زندگی: تهران
سن: 13
شناسه یاهو: foadhv@yahoo.com
تعداد اخطار: 3
تشکرها : 63
تشکر شده : 224
پاسخ : 3 RE قلاده خدایان (بخونین)

عزیزم یه طومار نوشتی دیگه بقیه نمی خواد!

به نظر من باید اون ادامه دارد و حذف کنی.



امضا کاربر
جمعه 13 دی 1392 - 11:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
eli009
آفلاین



ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
پاسخ : 4 RE قلاده خدایان (بخونین)

بعد امتحانا

بابا اینهمه نوشتم فقط دوتا نظر؟:(

دوشنبه 16 دی 1392 - 23:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
eli009
آفلاین



ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
پاسخ : 5 RE قلاده خدایان (بخونین)

بعد امتحانا

بابا اینهمه نوشتم فقط دوتا نظر؟:(

دوشنبه 16 دی 1392 - 23:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
eli009
آفلاین



ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
پاسخ : 6 RE قلاده خدایان (بخونین)

بعد امتحانا

بابا اینهمه نوشتم فقط دوتا نظر؟:(

دوشنبه 16 دی 1392 - 23:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
eli009
آفلاین



ارسال‌ها : 44
عضویت: 19 /7 /1392
محل زندگی: گرگان
سن: 13
شناسه یاهو: eli917@ymail.com
تشکرها : 2
تشکر شده : 13
پاسخ : 7 RE قلاده خدایان (بخونین)

بعد امتحانا

بابا اینهمه نوشتم فقط دوتا نظر؟:(

دوشنبه 16 دی 1392 - 23:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
katy
آفلاین



ارسال‌ها : 0
عضویت: 17 /7 /1393
پاسخ : 8 RE قلاده خدایان (بخونین)

عالی بود فقط باید ادامه بدید

شنبه 12 بهمن 1392 - 11:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
negar
آفلاین



ارسال‌ها : 0
عضویت: 7 /8 /1393
سن: 13
پاسخ : 9 RE قلاده خدایان (بخونین)

اااااااااااااااااااااااااااددددددددددددددددددداااااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممهههههههههههههههه

شنبه 12 بهمن 1392 - 13:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر

برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :

..::No Love::..